آرسنآرسن، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

پسر نازمون آرسن

خیلی وقتا تو کار خدا می مونم

دیشب که پسرمونو می بردیم دکتر پدر و مادری جوانی رو دیدم که بچه بغل دم در بیمارستان وایسادن . پول ویزیت نداشتن که بدن .  منم جز موبایلم هیچی همرام نبود وقتی قضیه رو به همسرم گفتم دنبالشون رفت تا مبلغی بهشون بده ولی از اونجا رفته بودن . سخته خدا سخته بچه ات مریض باشه و پول واسه درمانش نداشته باشی . بچه ات مریض باشه و پدر و مادر شرمندش باشه سخته خدا سخته . هیچ پدرو مادری رو شرمنده  خانوادش نکن . الهی آمین .  
31 مرداد 1391

خدایا هزار مرتبه شکرت

مادر بودن سخت ترین کار دنیاست . هزار کلمه نوشتم و پاک کردم دیدم با هیچ جمله ای نمی تونم وظایف و مسئولیتهای یه مادرو اونطور که باید اینجا خلاصه کنم  چرا که مسئولیتها یکی دوتا نیست . سخته واقعا سخته با  هر تب پسرم تب می کنم با هر سرفش سرفه ...دیشب بازم تبت بالا بود پسر نازم . وقتی وضعیتت رو دیدم زودی بردیمت دکتر . استامینوفن و آموکسی سیلین داد فردا می خواییم ببریم پیش دکتر خودت . وقتی ناله و زاریتو می بینم حالم بد و بدتر می شه . هرچی قطره و قرص بدمزه ست مامانی داده و شما خوردی می ترسم اینطوری تصویر ذهنی بدی از خودم به جا بذارم . چیکار کنم که مجبورم مامانی . مجبورم و نگران .نگرانیم از آینده شماست از اینکه شاید نتونم م...
31 مرداد 1391

همه زندگیمونی

پسر خوشگلم عاشق خنده هاتیم همه دنیامونو میدیم تا لبات به خنده وا شه . با صدا های مختلف با غان غون کردنات با بابا و مامان حرف می زنی .اینا همه زندگی ست . پسرمون همه زندگیمونه . خدایا خودت حافظش باش .آرسن جونم مژه ها و ابروهات روز به روز با رشدت کامل می شن روزای اول تولدت مژه و ابروت خیلی کم بود ولی الان نه .همه چی شکر خدا خوب پیش میره    
17 مرداد 1391

شکم دردای پسرم

پسر گلم چند روزی می شه که شکم دردات مثل روزای اول زیاد شده طوری که تو خواب نازم همش پیچ و تاب می خوری  بیدار می شی . سخته واقعا . بابایی وقتی برای سحری بیدار می شه شمام بیدار می شی و تا خود صبح پیچ و تاب می خوری اینم می گذره فقط باید یکم صبور بود که اینم سعی می کنم از بابایی یاد بگیرم . پسر گلم سر فرصت می خوام از صبر و تحمل بابایی از مهر و محبتی که داره یه دل سیر برات بنویسم . می خوام بدونی بهترین بابای دنیا رو داری . مامانی ام خوشبخته خوشبخته چرا که همسر فهمیده و پسر گلی داره . الهی شکرت
8 مرداد 1391

پسر کوچولوی باباو مامان

دیروز وقتی بغلت می کردیم همش چشمتو می دوختی به ساعت نظرتو جلب کرده بود . بابایی می گفت پسرم بی تاب اینکه وقت بگذره و زودی  افطار کنیم . همش چشمت به ساعت بود. شیرین تر از همیشه ای . وقتی بابایی از سر کار میاد یه راست میاد سراغت  . میاد و کلی باهات حرف می زنه وبازی می کنه . خیلی دوستت داریم .
2 مرداد 1391
1